|
سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:, :: 22:41 :: نويسنده : ناصر
يه داستانك قشنگ در مورد عشقه بچه ها به پدر و مادر...قشنگه ولي دردناك ![]()
مردی در حال پولیش كردن اتوموبیل جدیدش بود كه كودك خردسالش تكه سنگی را بداشت و بر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت. مرد آنچنان عصبانی شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دلیل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبیه نموده. در بیمارستان به سبب شكستگی های فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شد. وقتی كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را دید از او پرسید: "پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد؟" آن مرد آنقدر مغموم بود كه هچی نتوانست بگوید به سمت اتومبیل برگشت وچندین بار لگد به آن زد. حیران و سرگردان از عمل خویش روبروی اتومبیل نشسته بود و به خطوطی كه پسرش روی آن انداخته بود نگاه می كرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر" روز بعد آن مرد خودكشی كرد ![]()
![]() |